شروع يك روز قشنگ
اتفاقي يه كاري از مهيار يادم اومد كه به دليل مشغله زياد فراموش كرده بودم بنويسمش ، ولي اينقد كارش برام قشنگ بود كه جزئياتش كامل يادم مونده ; تقريبا" يك هفته پيش بود... صبح تا از خواب بيدار شد، اومددستاي قشنگشو كشيد روي موهام و هي مي گفت : نازي و چند بارتكرار كرد،بعدش اومددستاشو حلقه كرد دور گردنم و با احساس و اون لحن شيرين و بچه گانه اش گفت عزيزم! با همون آهنگي كه هميشه خودم بهش مي گفتم، اصلا" باورم نميشد ، ذوق زده شده بودم و يك روز قشنگو شروع كردم. متأ سفانه الان يك هفته است خيلي بهانه گير شده آخه بد جور مريض بود ، البته داره بهتر ميشه خدارو شكر. ...
نویسنده :
مامان
2:06