مهيارمهيار، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

مهيار دليل خوشبختي مامان و بابا

شعر خوندن

صبح تو آشپزخونه مشغول بودم، صداي مهيارو شنيدم اول فكر كردم اشتباه ميكنم دقت كردم ..ديدم داشت ميخوند: ميرم مدرسه، جيبام پره گردو و پسته،... چه لذتي مي بريم ما مادرا وقتي كه ميبينيم بچه مون يه چيزي رو براي اولين بار ياد مي گيره و انجامش ميده هر وقت ميخواستم برم مدرسه براش اين شعرو ميخودنم و آمادش ميكردم كه ميخواد يه نصف روز منو نبينه.. حالا امروز اولين بار بدون هيچ كمكي خودش شعرو ميخوند. ولي نميدونم چرا به جاي فندوق ،گردو! ! شايدم به اين دليل كه هميشه تو آجيل و تنقلات ما پسته و گردو با هم اند. ...
24 دی 1392

خريد اسباب بازي

امروز رفتيم خريد اسباب بازي، خانه سازي ، كاميون ، گل بازي بهداشتي، زبان آموز كانگورو ،برچسب و.. اول كاميونو نشونش داديم و كلي ذوق كرد، چند دقيقه بعدش خانه سازي رو كه با خوشحالي اومد سمتشونو داد زد و گفت: خانه سازي.. (پسر گلم، بابا خيلي دوست داره خودش كاميونتو با مايع دستشويي شست تا شما با خيال راحت باهاش بازي كني.) اينم چند تا عكس از مهيار و اسباب بازيهاي جديدش: اينم اولين چيزي كه مهيار با خانه سازيش ساخت. خودش گفت برج ساختم چون ما قبلا" با مكعباي رنگيش اين كارو براش مي كرديم: ...
10 دی 1392

تولد يك سالگي

پسرم ، يك پاييز يك زمستان يك بهار ويك تابستان را ديدي، زين پس همه چيز جهان تكراريست                                           جز مهرباني اميدوارم تمام زندگيت سر شار از محبت و مهرباني و عشق باشد. عزيز دلم تولد يك سالگيت مبارك ..صد ساله شي.. ♥♥ اينم كارت تولدت ازش عكس گرفتم كه هميشه داشته باشيش: البته من مد نظرم اين بود كه يه صفحه كامل عكست باشه متن صفحه اي د...
8 دی 1392

در آستانه يك سالگي..

1391/11/17يك ماه مونده تا يكسالگي آقا مهيار گلم، مهيار ديگه ميتونه راحت خودش وايسه : الان ديگه صاحب چهار تا دندون ريز و برفيه خوشگل شده كه گاهي شيطنت ميكنه و حسابي گاز ميگيره: و وقتي ميگيم وايسا عكس! ديگه ميدونه و گاهي ژستاي خواستني ميگيره: دليل خوشبختي :  ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ صافي آب مرا ياد تو انداخت! تو دلت سبز ، لبت سرخ، چراغت روشن، نفست داغ،تنت گرم ، دعايش با من! ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ...
7 دی 1392

تلاش مهيار براي راه رفتن

پنچشنبه 1391/11/12 سي وپنج روز مونده تا تولد يك ساگي آقا مهيار نازنين امشب مهمون داشت عمه و بابا حاجي اينا بودن آخر شب تنهايي بدون اين كه از چيزي كمك بگيره بلند شد و مي خواست دنبال دختر عمه روياش بره ...( الهي مامان فداش) بعد از چند بار بلند شدن و نشستن... با كلي تشويق و ماشالله و هورا ودست بالاخره تونست دو قدم بره و خسته شد نشست. كه ما از اين تلاش با نتيجه فيلم گرفتيم ...
7 دی 1392

سالگرد ازدواج 3 نفره

سومين سالگرد ازدواج ما با يه جشن كوچيك سه نفره خدارو هزار بار شكر مي كنم كه امسال مهيار عزيز هم در كنار مامان و بابا براي سالگرد ازدواج هست ( 91/9/6 مهيار 8 ماه و 20 روزش بود). بابا مهدي هم كلي زحمت افتادن كه من فقط از كيكش عكس گرفتم: ...
6 دی 1392

مهيار و اولين عاشورا

اينجا تازه مهيار ميتونست دستشو به ميز يا مبل بگيره و بلند شه ... اينجوري پيش بره قبل تولد يكسالگيش كامل ميتونه راه بره (عزيز مامان) ...
6 دی 1392

وقتي مامان آرايشگر مهيار ميشه!!

91/8/15به دليل اينكه آقا مهيار هنوز براي آرايشگاه رفتن كوچيك بود و احتمال اينكه اجازه نميداد كه آقاي آرايشگر نزديكش بشه .. مامان دست به كار شد و وااااااي بله ديگه من مجبور شدم برم براش كلاه بخرم يعني بابا مهدي اينقد گفت موهاشو خراب كردي كه منم ديگه همش مخفيش مي كردم. اينم عكس بي كلاهش.... ولي خودمونيم خيلي هم كه بابا مي گفت بد نشده بود.. نه ؟؟ ...
5 دی 1392