حس زيبا
امشب مهيار براي اولين بارتنهايي با بابا مهديش يه حمام حسابي رفت و منم كلي به كارام رسيدم،تا اينكه وقت خواب شدو طبق معمول من كلي با مهيار بازي كردم و كلنجار رفتم و از اين اتاق به اون اتاق شديم و باز
_مامان كارتون ببينم و-مامان نقاشي بكشيم و....... منم بايد ميشدم غلام حلقه به گوش و تمام اوامر جناب مهيار خان رو انجام ميدادم ببينم كي رضايت بدن و بخوابن.... بالاخره مهيار گفت بريم تخت خودم اتاق خودم و من كلي خوشحال شدم( لازمه بگم كه مهيار و بعد از اينكه از شير گرفتم و از پوشك اتاقشو كامل جدا كردم ..يعني تختشم كه توي اتاق خودمون بود انتقال داديم به اتاق خودشوالان ديگه آقا مهيار جدا توي اتاق خودش مي خوابه)
رفتيم اتاق مهيار كه بخوابه طبق معمول من پايين تختش دراز كشيدم تا خوابش ببره و مهيار هم همچنان در حال بازي تو تختش بودو انگار خيال خواب نداشت خيلي داشتم خودمو كنترل مي كردم كه سرش داد نزنم ديدم مهيار پاهاشو آويزون كرده و به سختي داره از نرده هاي محافظ تختش خودشو مي كشه پايين منم همچنان داشتم خويشتن داري مي كردم و مثلا"جوري نشون دادم كه خوابيدم.. اومد پايين و با اون دستاي كوچيكو مهربونش به سختي سرمو بلند كرد و گذاشت رويه بالشت يكي از بالشتاي تو تخت خودشو برام اورده بود ♥♥ ♥♥ واااااااااي اگه بدونين كه چه حس قشنگي داشتم ، كلي بغلش كردم و بوسيدمش . يه كار جالب ديگه كه جديدا" انجام ميده اينه كه اگه يكي از لپاشو ببوسم حتما" اون يكي رو هم مياره جلو كه اونم ببوسم. خلاصه شب ما هم با كلي ماچ و بوسه به خير و خوشي تموم شد ومهيار بالاخره خوابيد.