كودكانه هاي مهيار
اين روزها در هياهوي بي امان زندگي ، زير سنگيني هزاران مسئوليت و دين ، عالمي دارم با كو دكا نه هاي مهيارم: -وقتي مياد و مي بينه كه من تو آشپزخونه مشغولم و چون دوست داره من كنارش باشم با وجود اينكه خودش مي تونه سي دي كارتوناشو بذاره يه اسباب بازي دست راست يكي دست چپ مي گيره و تند تند مياد ميگه مامان من دستم بنده تو موشانه( همون كارتون موش و گربه) بذار! -وقتي سر ميز غذاييم و داريم غذا مي خوريم يا مهموني هستيم يا هر وقتي كه آب بخواد بايه ادا و نازي ميگه بي زحمت آب ميخوام ( البته بيشترم به بابا مهدي ميگه)كه دلم مي خواد اون لحظه بخورمش و عاشق اين بي زحمت گفتنشم. - وقتي دست به چيز كثيفي ميزنه و صداي بلند منو ميشنوه كه دست نزن سريع ميگيره جلو دماغشو، صورتو دهنو و دماغو همه رو كج وكوله ميكنه ميگه بو ميده و ميذاره زمين. -خيلي هم علاقه شديدي به كيف داره از همه نوعي : كيف پول كيف شوني كيف دستي و....وقتي ميگم بريم بيرون سريع ميره سراغ كمد كيفاي منو يكي رو كه بيشتر مواقع استفاده مي كنم ور مي داره و مياره، بعدكه ميگم بايد لباس بپوشي خودش انتخاب ميكنه كه چي بپوشه و گاهي من اين وسط ميمونم بايه تي شرت و يه شلوارك يا شلواري كه هيچ همخواني باهم ندارن:( :( :( :بعد كه موفق شد منو مجبور كنه كه رنگ و وارنگ لباس براش بپوشم كيفو تا دم در ميكشونه و ميگه بريم مهموني و تا جايي كه خسته بشه كيفو با خودش حمل ميكنه. وقتي خوب فكر مي كنم مي بينم زودتر از اوني كه فكرشو مي كردم بچه ها بزرگ ميشن ، آرزويي كه دوران باردار به دليل مشكلات زيادي كه داشتم مي كردم كه : اي كاش بچه منم به دنيا بياد...... ، كاش حرف بزنه با كاش زودتر راه بره و .... حالا تو اين ساعت و تو اين زمان بازهم از خدا ممنونم كه منو به آرزوهام رسوند.